سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه روز مدیرمون(اقای امیری) اومد توی کلاس و گفت:

دوشنبه همین هفته میخوایم بریم اردو

اولش خیلی ناراحت شدیم چون فکر کردیم قراره بریم طاقبستان

ولی زنگ بعدی وقتی رضایت نامه هارو آوردن دیدیم نوشته اردوگاه صحنه

خیلی خوشحال شدیم..اینقدر داد و فریاد کردیم معلممون(خانم فرجی) 100 تا سوال جریمه مون کرد و کلی ضدحال خوردیم

ولی میدونستیم که ارزششو داره

یه گروه 4نفره تشکیل دادیم(من و محمدرضا بنی عامریان، محمد حیدرآبادی و امیرعلی چقامیرزا) پولامون رو گذاشتیم روی هم و کلی خوراکی خریدیم.

از آلوچه و توت فرنگی بگیر تا چیپس و تخمه و پفک و ذرت بوداده که آبجیم درست کرده بود برامون.

بعد از یه ساعت رسیدیم صحنه. با شوق و ذوق زیرانداز پهن کردیم.

بعد دیدم تموم معلما دارن میان که بشینن روی زیرانداز ما

ما داشتیم فوتبال بازی میکردیم و بعد دیگه خسته شدیم و رفتیم پیش آقای مدیر.

کلی از معلما شکایت کردیم که چرا نشستن سرجای ما.

مدیرمون هم آبرومون رو برد پیش معلما. چون گفت:این چهارنفر منو کچل کردن جمع کنین برید جای دیگهپوزخند

بعد که رفتن نشستیم تموم خوراکی هامون رو خوردیم. بعد بلند شدیم با شکم پر رفتیم فوتبال.

توی بازی 5-10 باختیم. بعد که داشتیم برمیگشتیم توی راه بارون گرفت.

توی اتوبوس تخمه خوردیم و پوست تخمه ها رو توی بدن همدیگه خورد کردیمپوزخند

بعد رسیدیم سرویس مون اومده بود دنبالمون. تا رسیدم خونه فورا خوابیدم از خستگی.

البته من اصلا خواب نبودم ولی مامانم اینا فک میکردن من خوابمپوزخند

فرداش که رفتیم مدرسه معلممون یه مشق تپل بهمون داد. بعدش فهمیدیم که اردو ارزش این همه مشق رو نداشتدعوا

 




تاریخ : چهارشنبه 93/2/31 | 3:19 عصر | نویسنده : علی | نظر