وبلاگ :
کودکي هاي من...
يادداشت :
ابر گودزيلا(دهه 90)
نظرات :
0
خصوصي ،
2
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
محمد
+
حجاب
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
روزي زليخا با يوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود.
رو به يوسف کرد و گفت: سرت را بلند کن و به من نگاهي کن.
يوسف گفت: مي ترسم هيولاي کور و نابينايي بر ديدگانم سايه افکند.
- زليخا: به به! چه چشم هاي شهلا و زيبايي داري!
- يوسف: همين ديدگان من در خانه ي قبر، نخستين عضوي هستند که متلاشي شده و روي صورتم مي ريزند.
- زليخا: چه قدر بوي خوشي داري!
- يوسف: اگر سه روز بعد از مرگ من بوي مرا استشمام نمايي، از من فرار مي کني.
- زليخا: چرا نزديک من نمي آيي؟
- يوسف: چون مي خواهم به قرب خداوند نايل شوم.
- زليخا: گام بر روي فرش هاي پر بها و حرير من بگذار و خواسته مرا برآور.
- يوسف: مي ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
وقتي که زليخا استقامت و پاک دامني يوسف را ديد و يقين کرد که تسليم هوس هاي او نمي شود، از راه تهديد وارد شد و به يوسف گفت: حالا که چنين است تو را به شکنجه گران زندان مي سپارم...
يوسف با کمال نيرو گفت: باکي نيست، خدا ياور من است.
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
http://hejabpix.blogfa.com/