سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

چند روز پیش علی کارت بسیجشو برده مدرسه و

زنگ تفریح  کارتشو به بچه ها نشون داده و با قیافه ی حق به جانب گفته:

نگاه کنید این کارت فعال منه.. اگر شلوغ کنید می کنمتون توی گونی خخخخخخخ

 

همه ش تقصیر امیر نوری توی فیلم معراجیاس:دی

 




تاریخ : شنبه 93/8/24 | 9:13 صبح | نویسنده : آبجی جون | نظر

خخخخخخخخپوزخند

 




تاریخ : سه شنبه 93/5/14 | 2:51 عصر | نویسنده : علی | نظر

سلام

28 خرداد یعنی سه روز قبل تولدم وقتی که با دوستام علیرضا و محمد و مبین توی حیاطمون فوتبال بازی میکردم یه شوت محکم از فاصله ی خیلی کم اومد سمتم و منم خواستم با دست بگیرمش که توپ محکم خورد توی دستم..

تا شب همه ش اخ و ناله میکردم.. شب با مامان و بابا رفتم اورژانس و بعد عکسبرداری معلوم شد که مچ دستم ترک خورده.

آتل گرفتن و گفتن فردا بیا گچش بگیریم.

من گریه کردم اخه قرار بود بریم شمال و من با دست گچ گرفته نمیتونستم برم دریا و شنا کنم.

مامانم گفت نریم مسافرت دیگه. ولی من کلی اصرار کردم که باید بریم..

اخر آبجی مامانمو راضی کرد که بریم.

الانم قراره تا یک ماه دستم توی گچ بمونه.

تموم برنامه هام بهم ریخت. قرار بود با دوستام بریم کلاسهای ورزشی و استخر..




تاریخ : شنبه 93/4/7 | 6:2 عصر | نویسنده : علی | نظر

یه روز مدیرمون(اقای امیری) اومد توی کلاس و گفت:

دوشنبه همین هفته میخوایم بریم اردو

اولش خیلی ناراحت شدیم چون فکر کردیم قراره بریم طاقبستان

ولی زنگ بعدی وقتی رضایت نامه هارو آوردن دیدیم نوشته اردوگاه صحنه

خیلی خوشحال شدیم..اینقدر داد و فریاد کردیم معلممون(خانم فرجی) 100 تا سوال جریمه مون کرد و کلی ضدحال خوردیم

ولی میدونستیم که ارزششو داره

یه گروه 4نفره تشکیل دادیم(من و محمدرضا بنی عامریان، محمد حیدرآبادی و امیرعلی چقامیرزا) پولامون رو گذاشتیم روی هم و کلی خوراکی خریدیم.

از آلوچه و توت فرنگی بگیر تا چیپس و تخمه و پفک و ذرت بوداده که آبجیم درست کرده بود برامون.

بعد از یه ساعت رسیدیم صحنه. با شوق و ذوق زیرانداز پهن کردیم.

بعد دیدم تموم معلما دارن میان که بشینن روی زیرانداز ما

ما داشتیم فوتبال بازی میکردیم و بعد دیگه خسته شدیم و رفتیم پیش آقای مدیر.

کلی از معلما شکایت کردیم که چرا نشستن سرجای ما.

مدیرمون هم آبرومون رو برد پیش معلما. چون گفت:این چهارنفر منو کچل کردن جمع کنین برید جای دیگهپوزخند

بعد که رفتن نشستیم تموم خوراکی هامون رو خوردیم. بعد بلند شدیم با شکم پر رفتیم فوتبال.

توی بازی 5-10 باختیم. بعد که داشتیم برمیگشتیم توی راه بارون گرفت.

توی اتوبوس تخمه خوردیم و پوست تخمه ها رو توی بدن همدیگه خورد کردیمپوزخند

بعد رسیدیم سرویس مون اومده بود دنبالمون. تا رسیدم خونه فورا خوابیدم از خستگی.

البته من اصلا خواب نبودم ولی مامانم اینا فک میکردن من خوابمپوزخند

فرداش که رفتیم مدرسه معلممون یه مشق تپل بهمون داد. بعدش فهمیدیم که اردو ارزش این همه مشق رو نداشتدعوا

 




تاریخ : چهارشنبه 93/2/31 | 3:19 عصر | نویسنده : علی | نظر

سلام..

من چند روزه شروع کردم به نماز خوندن..

همه رو هم سروقت میخونم...

حتی نماز صبح هم میخونم...

الان من 10 سال و 7 ماهمه..




تاریخ : یکشنبه 92/11/20 | 10:48 صبح | نویسنده : علی | نظر

 

علی کوچولو که بود مینشست روبرم و من براش نقاشی میکشیدم...

گل.. ماشین.. خونه...

و اینکه چون میخواستم بچه نقاشی رو خوب ببینه همه چی رو روبه سمت علی میکشیدم.. ینی برای خودم برعکس نشون میداد و برای علی که جلوم مینشست درست

یه مدت گذشت و گفتم علی حالا تو بیا بکش من نگاه کنم..

با شیرین زبونی گفت باسه

نفاشی رو کشید ولی...

ولی برعکس:دی

نگو که بچه که نمیدونه.. دست من رو نگاه کرده و دیده من اونجوری میکشم فک کرده که اونم باید برعکس بکشه همونطوری:دی

 

خواهرانه: آبجی به فدات.. عزیزم....

 




تاریخ : دوشنبه 92/9/11 | 10:38 صبح | نویسنده : آبجی جون | نظر